من اکنون در بیست و دومین سال زندگی خود هستم و، با این همه، تنها سالگرد تولدی که میتوانم آن را به وضوح از بقیه متمایز کنم دوازدهمین سالگردتولدم است، چون در این روز مرطوب و مهآلود سپتامبر بود که برای اولین بار کاپیتان را دیدم. هنوز هم میتوانم خیسیِ سنگریزههای حیاط چارگوش مدرسه در زیر کفشهای ورزشیام را احساس کنم و به یاد بیاورم، هنگامی که در زنگ تفریح بیمحابا از این کلاس به آن کلاس میدویدم تا به دست دشمنهایم نیفتم، برگهایی که در اثر وزش باد در راهروهای سرپوشیدهء مجاور نمازخانه ریخته بودند چه قدر کف راهروها را لغزنده ساخته بودند. سُر خوردم و یک دفعه متوقف شدم، در حالی که تعقیبکنندههایم سوتزنان دور شدند، چون مدیر مخوفمان در وسط حیاط ایستاده بود و با مرد بلندقدی که کلاه گرد لبهداری بر سر داشت حرف میزد. این نوع کلاه در آن روزها معمول نبود، از این رو مرد شبیه هنرپیشهای، در لباس بازیگری، شده بود – این تصور من چندان هم بیربط نبود، چون دیگر هیچ وقت او را با این جور کلاه ندیدم. عصایی را، مثل تفنگ، روی شانهاش انداخته بود. هیچ نمیدانستم او کیست، و بالطبع، نمیدانستم چه طور شده است که شب پیش، حالا به ادعای خودش، در بازی نرد من را از پدرم برده است…
■ باخت پنهان
• گراهام گرین
• ترجمه عباس پژمان
• نشر مرکز