وقتی ماشین کنار خیابان نگاه داشت، اول نقاب کلاه راننده را دید. نیمرخش پیدانبود، در سایه بود. زن را بعد دید: سر و شانهها فرورفته در نرمای طرف راست صندلی عقب، با عینکی تیره، بی هیچ دورهای. موهاش افشان بود و سیاه. مدل ماشین را نتوانست حدس بزند. بزرگ بودو سیاه. سگ را که طرف چپ زن دید دستش را دراز کرد و جزوهاش را از روی نیمکت برداشت. توی خانه یا حتی توی بیشهها نمیشود خواند.
همیشه چیزی هست که آدم را از صرافت خواندن بیندازد. اینجا خوب بود، با دو پل در دوسو و در چشمرس، بیاُنکه هلالیهای غرفههاشان با آن رنگ نارنجی غروب وسوسهاش کنند. تازه پشت سرش رودخانه بود که فقط از صدای وزغهاش و نای و نمی که در هوا بود میشد فهمید که هست، یا حتی ادامه دارد و گاه اگر میخواست حتی میشد به یمن سنگی در مسیل، حضور مداوم گذر آب را از همهمهء باد در میان پیزرها و حتی ضرب مقطع پشنگهها بر کاکل خزهای به وضوح تشخیص دهد. اصلا همین حضور آب بود که این دایرهء کوچک چراغ را به سرنشینهای ماشینهایی که از خیابان روبرو میرفتند و میآمدند و حتی آن ناشناس پشت آن پنجرهء روشن دوره گرد میزد، گو که خواندن این جزوهها، کتابها، مستلزم آن بود که تنها باشد تا بتواند کلمات قلنبه و جملات قالبی ترجمهای را به خاطر بسپارد …
■ جبهخانه
• هوشنگ گلشیری
• انتشارات کتاب تهران