علف چنان زمین را پوشانده بود که سنگ دیده نمیشد. پایم به سنگ گرفت و کنار خیابان نقش زمین شدم. هیچکس به کمکم نیامد. قرار هم نبود کسیبیاید. هیچکس درآن خیابان و شاید حتی در خیابانهایدیگر شهر، راه نمیرفت. هیچکس، بجز من. هیچکس وجود نداشت، هیچکس با دو پا، بدنی روی این دوپا و سری روی بدن. فقط اتومبیل بود. اتوموبیلهایی که با سرعتی یکنواخت، با فاصلهای یکنواخت، مرتب و براق پیش میرفتند. پشت فرمان اتومبیلها نه مردی دیده میشد و نه زنی. البته رانندهها شکل بشر بودند ولی چنان خشک و چنان بیحالت که بدون شک نمیشد آنها را زن و مرد نامید، یکعده آدم ماشینی. مگر نه اینکه تکنولوژی مدرن قادر است آدمهای ماشینی درست به شکل و اندازهء ما بسازد؟ مگر نه اینکه اولین قانون این جهان آدمهای ماشینی این است: «بخاطر داشته باش که هرگز در کار بشر دخالت نکنی. مگر در مواردی که بشر خودش به تو احتیاج داشته باشد»؟ آیا من تقاضای کمک میکردم؟ نه، کاملا برعکس، همانطور که کنار خیابان روی علفها افتاده بودم و گونههایم از خجالت سرخ شده بود، آرزو میکردم که کسی متوجهم نشده باشد…
■ اگر خورشید بمیرد
• اوریانا فالاچی
• ترجمه بهمن فرزانه
• موسسه انتشارات امیرکبیر