پنج سطر

از هر کتاب

دستهایمان را زیر بغل هم قفل کذردیم که نخوریم زمین. هر طرفی که بهروز تلو تلو میخورد مرا هم همراهش میکشید، هر طرفی که من تلو تلو میخوردم بهروز را میکشیدم. هردو مست و بی اراده میرفتیم. یک مست دیگر بمن تنه زد و دور شد. ایستادم، بهروز هم ایستاد. مرد مست دور شده بود. گفتم:
«بی معرفت می‌بینه که ما داریم میریم بازم تنه میزنه.»
بهروز همانطور که سرجایش وول میخورد و با زور اطراف را می‌پائید گفت «کی تنه زد؟»
«اون بی همه کس. اوی! وایسا بینم!»
«غلط کرد بابا، ولش.»
به بهروز نگاه کردم و گفتم«غلط کرد؟»
گفت «آره بابا غلط کرد.»
با گله گفتم «آخه همینجور ولش کنیم بره؟»
بهروز گفت «خب آره دیگه. گفتم که غلط کرد.»
«خیلی خب غلط کرد.» راه افتاد و مرا هم همراهش کشید و گفت «قربون تو. بریم.»
«کجا بریم؟»
گفت «تا حالا کجا میرفتیم؟»
گفتم «الان که دم شهر نو هستیم.»
گفت «خب همیشه همین جائیم.»
گفتم «نه، همیشه اینجا نیستیم.»
با اعتراض گفت: «پس کجا هستیم؟»
هردو ایستادیم. بعد گفتم «بیشتریشو از اون در بالا میریم.»…

 

■ طوطی

• زکریا هاشمی
• بنگاه مطبوعاتی هدف

طراحی گرافیک مهدی محجوب
بنگاه مطبوعاتی هدف, زکریا هاشمی, کتاب ایرانی