به نظر هر سه نفرشان، خریدن این اسب، حتی اگر فقط به این درد میخورد که پول سیگار ژوزف را درآورد فکر خوبی بود. اول کار فقط به فکرش افتاده بودند، همین ثابت میکرد که هنوز میتوانند فکر کنند. از آن پس، با وجود این اسب کمتر خود را تنها احساس کرده بودند. چون اسب دست کم میتوانست آنها را با دنیای خارج ربط دهد و قادرشان میساخت ا این دنیا چیزی هرقدر اندک و هراندازه بیمقدار که تا کنون نداشتند کسب کنند و آن را به این گوشهء دشتِ اشباع از نمک و به میان گروه سهنفری سرشار از تلخکامی و کسالتشان بیاورند. این را میشد گفت سرویس حمل و نقل: حتی از صحرایی برهوت که هیچ گیاهی در آن نمیرویید، میشد چیزی بیرون کشید، میشد کسانی را از آن عبور داد که در جاهای دیگر زندگی میکردند و جزو موجودات زندهء آن به حساب میآمدند…
■ سدّی بر اقیانوس آرام
• مارگریت دوراس
• پرویز شهدی
• انتشارات ققنوس