صدای ترمز اتوبوس مدرسه آمد. بعد قیژِ در فلی حیاط و صدای دویدن روی راهباریکهی وسط چمن. لازم نبود به ساعت دیواری آشپزخانه نگاه کنم. چهار و ربع بعد از ظهر بود.
درِ خانه که باز شد دست کشیدم به پیشبندم و د اد زدم «روپوش درآوردن، دست و رو شستن. کیف پرت نمیکنیم وسط راهرو.» جعبهی دستمال کاغذی را سُراندم وسط میز و چرخیدم طرف یخچال شیر در بیاورم که دیدم چهار نفر دمِ درِ آشپزخانه ایستادهاند. گفتم «سلام. نگفته بودید مهمان دارید. تا روپوش عوض کنید، عصرانهی دوستتان هم حاضر شده.» خدا را شکر کردم فقط یکمهمان آوردهاند و به دخترکی نگاه کردم که بین آرمینه و آرسینه این پا و آن پا میشد. از دوقلوها بلندقدتر بود و وسط دو صورت سرخ و سفید و گوشتالو، رنگپریده و لاغر به نظر میآمد. آرمن چند قدم عقبتر ایستاده بود. آدامس میجوید و به موهای بلند دخترک نگاه میکرد. پیراهن سفیدش از شلوار زده بود بیرون و سه دگمهی بالا باز بود. لابد طبع معمول با یکی دست به یقه شده بود. بشقاب و لیوان چهارم را گذاشتم روی میز و با خودم گفتم امیدوارم باز احضار نشوم مدرسه…
■ چراغها را من خاموش میکنم
• زویا پیرزاد
• نشر مرکز