پنجشنبه، دهم سپتامبر سال ۱۹۹۲
ساعت ۸ بعد از ظهر
هواپیمای جت ۷۲۷ در دریایی از ستونهای ابر که مانند یک غول نقرهای پوشیده از پر آن را در بر گفته بود گم میشد. صدای نگران خلبان از پشت بلندگو شنیده میشد.
– خانم کامرون، آیا کمبرند ایمنیاتان بسته است؟
هیچ جوابی شنیده نشد.
– خانم کامرون… خانم کامرون…
خانم کامرون از روءیایی عمیق بیرون آمد و جواب داد:
– بله.
فکر او متوجه روزهای خوشتر و جاهای خوشایندتری شده بود.
– حالتان خوب است؟ به زودی از این توفان خلاص خواهیم شد.
– خوبم. راجر.
لارا کامرون با خود فکر کرد [شاید بخت با ما یار باشد و هواپیما سقوط کند.] پایانی این چنین، مناسب میبود. همه کارها در هرجا و به هرشکل خراب از آب درآمده بود. لارا با خود میگفت: [سرنوشت این طور خواسته است و تو نمیتوانی با تقدیر بجنگی.] در سال گذشته اختیار زندگی به کلی از دستش خارج شده بود و طر از دست دادن همه چیز، او را تهدید میکرد. او با خود فکر کرد [حداقل دیگر چیزی خراب نخواهد شد چون چیز دیگری باقی نمانده است.]
در قسمت جلوی هواپیما باز شد و خلبان قدم به کابین گذاشت. لحظهای مکث کرد تا مسافرش را تحسین نماید. مسافرش زنی زیبا بود با موهایی مشکی که بالا زده شده و
داخل تاجی که بر سرش بود جمع شده و چشمانی بیمانند و هوشیار که به رنگ خاکستری گربهای بود…
■ پروانه آهنین
• سیدنی شلدون
• ترجمه شرفالدین شرفی
• انتشارات کوشش