آدورا کتابچه را بست و جلدش را دوباره نگاه کرد. اول که آن را از میان دهها کتابی که هرروز روی میزش جمع میشد برداشت، فکرش را هم نمیکرد که این کتابچهی پنجاه شصت صفحهای فتوکپی رنگ و رو رفته زندگیاش را به هم بریزد. از دوازده سال پیش کارش همین بود که کتابهای زیادی را ببیند و برچسب رویشان بچسباند که «در بنرامهی کار انتشارات قرار ندارد» و مرخصشان کند، یا بگذاردشان طرف چپ میزش تا دوباره با دقت بیشتری بررسی کند. اما قرار نبود هیچ کتابی این طور آرام آرام به ماجرایی آلودهاش کند که اصلا میل نداشت درگیرش بشود تا زندگیاش را برای همیشه عوض کند. دستش را که دوباره روی جلد سفید مقوایی ارزانقیمت کتابچه کشید، انگشتهایش خاکی شد. اسم کتابچه با رنگ سیاه رویش چاپ شده بود. حتا کاغذش هم بنجل بود. غیر از همان چندسطر اول کتابچه، اسمش هم کنجکاویاش را تحریک کرد، اسمی که باعث شمیشد -حتا اگر نه به خاطر انتشارات- به حر حال ورقش بزند: کیخسرو و راز جام ورجاوند…
■ کیخسرو
• آرش حجازی
• انتشارات کاروان