پنج سطر

از هر کتاب

و بعد از این همه سال، دوباره در وطن بودم. در میدان اصلی که در دوران کودکی، پسربچگی و جوانی به دفعات بی‌شمار از آن عبور کرده بودم ایستاده بودم، و هیچ احساسی نداشتم. به تنها چیزی که می‌توانستم فکر کنم این بود که آن فضای مسطح، با برج مخروطی تالار شهرداری آن (مانند سربازی با کلاه‌خودی قدیمی) که بر فراز بامها قد برافراشته بود، به محوطهء عظیم میدان سان می‌مانست و این که سابقهء نظامی این شهر موراویایی، که زمانی حکم دژی در برابر مهاجمان مجار و ترک را داشت، نقشها و آثاری زشت و نازدودنی بر چهرهء آن حک کرده بود.
سالها بود که اینجا دیگر چیزی نداشت تا مرا به خود جلب کند، به خودم می‌گفتم که دیگر احساسی به این مکان ندارم، و این به نظر کاملا طبیعی می‌آمد: پانزده سال از آن دور بودم، و تقریبا هیچ دوست و آشنایی نداشتم (می‌خواستم از آشنایانی هم که داشتم دوری کنم)، و مادرم در میان بیگانه‌ها در گوری دفن شده بود که هیچوقت به آن اعتنا نکرده بودم…

■ شوخی

• میلان کوندرا
• ترجمه فروغ پوریاوری
• انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

طراحی گرافیک مهدی محجوب
انتشارات روشنگران و مطالعات زنان, فروغ پوریاوری (مترجم), کتاب غیرایرانی, میلان کوندرا