برجهای شهر «زنیط» بر فراز مه صبحگاهی سر برکشیده بودند، برجهایی زمخت از فولاد و سیمان و آهک، به ستبری صخره و به ظرافت میلهء نقره. این برجها نه قلعه بودند نه کلیسا، بلکه ساختمانهایی اداری بودند، بیپیرایه و زیبا.
مه بر بناهای فرسودهء نسلهای پیشین دل میسوزاند: بر پستخانه با آن شیروانی توفالدار کج و کولهاش، بر منارههای آجری قرمز خانههای کهنهء بیقواره، بر کارخانهها با پنجرههای حقیر و دودزده، بر کلبههای چوبی که به رنگ گل رنگشان کرده بودند. شهر آکنده از این ناهمواریها بود اما برجهای پاکیزه این ناهمواریها را از منطقهء تجاری شهر زودوده بودند و در تپههای دوردست خانههای نوساز که -ظاهرا- کانون خنده و آرامش بودند میدرخشیدند.
اتومبیل لیموزینی که کاپوت دراز براق و موتور بیصدایی داشت از روی پلی بتونی به شتاب گذشت. کسانی که در اتومبیل بردند لباس شب به تن داشتند و از تمرین نمایشی در تماشاخانهء کوچک که سراسر شب به درازا کشیده بود باز میگشتند…
■ بَبیت
• سینکلر لوییس
• ترجمه منوچهر بدیعی
• انتشارات نیلوفر/نشر چشمه