ترز عزیز! (چون به من اجازه میدهید که شما را مادموازل خطاب نکنم) به قول دوست ما برنار، در عالم هنر خبر مهمی از من بشنوید. عجبا! به سجع درآمد، لیکن آنچه نبه سجع در میآید، نه به عقل راست، ماجرایی است که هماکنون برای شما حکایت خوام کرد. پیش خود مجسم کنید که دیروز، پس از آنکه با ملاقات خود مزاحمتان شدم، در بازگشت به خانه با یک «میلورد» انگلیسی برخورد کردم… شیاد هم او میلورد نباشد، لیکن حتما انگلیسی است. وی به لهجه محلی خود از من پرسید:
– شما نقاشید؟
– یس، میلورد.
– صورت میسازید؟
– یس، میلورد.
– دست چطور؟
– یس، میلیورد، پا هم میسازم.
– خوب میسازید!
– بسیار خوب!
– آه! یقین دارم!
– خوب! حاضرید صورت مرا بسازید؟
– صورت شمارا؟
– چطور مگر؟
«چطور مگر» را با چنان سادگیی گفت که دیگر او را مرد سفیهی نشمردم…
■ دلدار و دلباخته
• ژرژ ساند
• ترجمه احمد سمیعی
• بنگاه ترجمه و نشر کتاب