سلیم فرخی گیج شد. هر قدمی که برای یافتن هستی، برای نجاتش، برای پیداکردن سرنخی در جست و جوی شخصیت او بر میداشت گیجترش میکرد. جغرافیای ذهنش جهتیابیش را چنان گم کرد که عاقبت به حس لامسه بسنده کرد و به ازدواج با نیکو تن داد. صدای خواهرش، گفت و گو از مراد، قربان صدقههای مادرش، حرف و سخن بیژن، صحرای دلش را خارستان کرد و خارها تیز بود و به قلبش فرو میرفت و آن به آن نیش خارها گزندهتر میشد. خواهرش قدسی هرروز یا هر شب از اصفهان تلفن میکرد و در ذهنش درای یکحیرانی تازه، یک سلسله پرسشهای بیانتها را فرو میکوفت. پرسشهایی که جوابی برایشان نداشت و به پرسشی از خودش منتهی میشد که آیا زندگی یک سلسله «چراهایی» نیست که جوابشان «هم چرا» است یا پاسخهای کوتاه دارد که گاه آن پاسخها هم اشتباهی بیش نیست…
■ ساربان سرگردان
• سیمین دانشور
• شرکت سهامی انتشارات خوارزمی