شاید همه چیز با مرگ ناصری آغاز شد.
دیشب مغزش از کار افتاد. «ملاقات ممنوع» روی در را برداشتهاند، هیچ ملاقاتکنندهای نیست. عبدالناصر ناصری آرام روی تخت خوابیده، لولهها از بینیاش گذشتهاند، و تصویر مونیتور سمت راستش میپرد. نورهای عمودی پنجره که به سختی از لای پردهی ضخیم میگذرند، او را قطعه قطعه نشان میدهند. دو دستش را روی سینهاش گذاشتهاند، با چشمهای بسته، خط ابروهای ملایم، مژههای تابیدهی بلند، و ریش شانهخوردهی خاکستری، یکی سیاه یکی سفید. ناصری آرام گرفته است. دستهای از موهای صاف جوگندمیاش که روی متکا پخش شده، صورتش را قاب گرفته است. یک گلدان کاکتوس کوچولو جلو تختش در نور مونیتور سمت راست که مدام میپرد، روشن و تیره میشود. مثل صورت لاغر او که در نوسان نور، خاکستری است، به کبود میزند، لاغرتر مینماید، و در قعر مرگ فرو میرود، میرود، میرود تا بوی خام بشر اولیه اتاق را پر کند، چیزی نظیر وسوسههای شهوانی از ملافههای سفید متصاعد شود که وقتی صدای ناقوس پُرقدرت کلیسا از منفذها گذشت و در گوشها پیچید و پلکها را لرزاند، آن را مثل چربی به دیوارها بمالد. چربی آشوبندهای که اگر دست به دیوار بمالی باید هی بشوریاش. و هرچه بشوری پاک نمیشود، همراه صدای ناقوس در رگهات جاری میشود و عاقبت بر سینهات میچسبد…
■ فریدون سه پسر داشت
• عباس معروفی
• انتشارات ققنوس