ماتم مرگ مادرم را داشتم که پاییز مرده بود و تمام زمستان را در روستا مانده بودیم، تنها با کاتیا و سونیا.
کاتیا دوست قدیمی خانوادهءمان بود و پرستار ما، که هردومان را بزرگ کرده بود و من از وقتی چیزی به یاد داشتم او را در کنار خود دیده و دوستش داشته بودم. سونیا خواهر کوچکم بود. زمستان در خانهی قدیمی ما، در روستای پاکروسکایا، غمانگیز و سیاه بود. هوا سرد بود و سوزبدی داشت. باد برف را میروفت و پای پنجرهها کوت میکرد. دیوار برف از آنها بلندتر بود. شیشهها از تو همیشه یخ زده بود و اتاقها را تاریک میکرد. به ندرت مهمانی به دیدن ما میآمد و کسانی هم که گاهی میآمدند خوشی و نشاطی با خود نمیآوردند و چهرهشان مهر ماتم داشت. همه به نجوا حرف میزدند، گفتی میترسیدند خفتهای را بیدار کنند و تبسمی بر لبشان نمیآمد. آه میکشیدند و اغلب چون به من و خاصه به سونیای کوچک، که لباس سیاه به تن داشتیم مینگریستند میگریستند. مثل این بود که حضور مرگ در خانهی ما محسوس بود…
■ سعادت زناشویی
• لئو تولستوی
• ترجمه سروش حبیبی
• نشر چشمه