پنج و نیم صبح راه افتادیم-از مهرآباد. و هشت و نیم اینجا بودیم. هفت و نیم بوقت محلی. و پذیرایی در طیاره. صبحانه، بی چای یا قهوه، نانی و تکه مرغی و یک تخم مرغ. توی جعبهای. و انگ شرکت هواپیمایی رویش. اما «حاجی بعد از این» مدتی مشکوک بودند که میشود خورد یا نه؟ ذبح شرعی شده یا نه؟ نفهمیدم چه شد، تا شک برطرف شد. شاید حمله دارمان باعث شد، که در تقسیم غذا چنان با خدمهء طیاره شرکت میکرد که انگار خودش از جیب داده. و بعد از غذا یکی یک پرتقال، ایضا به کمک حمله دارمان. بعد یکی از مسافرها آب خواست. دخترک لبانی مهماندار بهش آب داد. شنیدم که جوانک همکارش گفت: “Commence pas si tot” [به این زودی شروع نکن] عینا همین جور بفنارسه! که خندیدم و دیدند و پس از آن ارمنی حرف زدند. عرب ارمنی لبنانی و خدمهء طیارهای که حاجی میبرد از تهران به جده! و مگر تو خود که بودی؟ و که هستی؟ یادم است صبح در آشیانهء حجاج فرودگاه تهران نماز خواندم. نمیدانم پس از چندین سال. لابد پس از ترک نماز در کلاس اول دانشگاه. روزگاری بودها…
■ خسی در میقات
• جلال آل احمد
• انتشارات معیار علم