پنج سطر

از هر کتاب

دن کیشوت

در دهی از ایالت مانش نجیب‌زاده ای می‌زیست به نام کیژادا. این شخص، در خانهء خود کدبانوئی داشت که سنش از چهل گذشته بود و دختر خواهری داشت که هنوز پا به بیستمین بهار عمر نگذاشته بود. این نجیب زادهء لاغر و بلند بالا، واله و شیدای شکار بود و بیشتر اوقات خود را به خواندن افسانه های پهلوانان می گذراند و این کار را با آنچنان شوق و لذتی انجام می داد که کم‌کم سلامت عقل خویش را از دست داد. طلسم و جادو، جنگ و نبر و ستیزه جوئی و سایر مطالب پوچ و جنون آمیز مغزش را آنچنان از خود انباشت که کم‌کم این چیزها را بیان واقع پنداشت و در درستی آنها کمترین تردیدی به خود راه نداد. سرانجام به این فکر افتاد که به خاطر خودنمائی و افتخار ذاتی و به خاطر خدمت به کشورش جامهء پهلوانی بپوشد و با اسب و ساز و نبرد به صورت دلاوری سرگردان در پی حوادث رود.
نخستین کاری که کرد زرهی را که زمانی از آن اجدادش بود تمیز کرد. بدبختانه کلاه‌خودش نواقصی داشت، اما به هر ترتیبی بود با کمی مقوا آن را درست کرد. پهلوان پس از این کار به سراغ اسب خویش رفت و چندین روز در این فکر بود که چه نامی برای اسب خود برگزیند که شایسته او باشد. سرانجام پس از اندیشه بسیار نام «رسینانت» را که در نظرش بسیار پرشکوه آمد برای اسب برگزید. بعد به این فکر افتادکه چه نامی را برای خود برگزیند؟ هفت روز در این باره اندیشید و سرانجام بر آن شد که خود را دن کیشوت مانش بنامد…

 

■ دن کیشوت

• میگل سروانتس
• ترجمه پ. سیروان
• سازمان کتابهای طلایی

◄ یکی از اقتباسهای سینمایی از کتاب دون کیشوت: موزیکال مردی از لامانتا به کارگردانی آرتور هیلر، و بازی پیتر اوتول و سوفیا لورن، ۱۹۷۲ :

 

 

طراحی گرافیک مهدی محجوب
پ. سیروان (مترجم), سازمان کتابهای طلایی, کتاب غیرایرانی, میگل سروانتس