ایلیا ایلیچ ابلوموف، یک روز صبح در آپارتمان خود واقع در یکی از عمارتهای بزرگ خیابان گاراخووایا، که شمار ساکنان آن از جمعیت یک شهر مرکز ناحیه چیزی کم نداشت روی تخت در بستر خود آرمیده بود.
مردی بود سی و دو سه ساله و میانبالا، که چشمان خاکستری تیره و صورت ظاهر مطبوعی داشت، اما هیچ اثری از اندیشهای مشخص و تمرکز حواس در سیمایش پیدا نبود. اندیشه همچون پرندهای آزاد در چهرهاش پرواز میکرد، در چشمانش پرپر میزد و بر لبهای نیم باز ماندهاش مینشست و میان چینهای پیشانیاش پنهان میشد و سپس پاک از میان میرفت و آن وقت چهرهاش ازرتو یکدست بیخیالی روشن میشد و بیخیالی از صورتش به اطوار اندامش و حتی به چینهای لباسش سرایت میکرد.
گاهی گفتی ماندگی یا ملال، نگاهش را تیره میساخت، اما خستگی و ملال، هیچیک نمیتوانستند ولو به قدر لحظهای نرمی را که، حالت حاکم و بنیادین نه فقط چهره، بلکه تمام روحش بود از سیمایش دور سازند و روحش آشکارا و به روشنی در چشمها و لبخند و در هریک از حرکات سر و دست او برق میزد. ناظری ظاهربین و کوردل با نگاهی گذرا بر او میگفت: «باید مردک سادهلوج خوشقلبی باشد!» اما صاحبدلی که نظری نافذتر و دلی پرمهرتر میداشت پس از آن که مدتی در چهرهء او نگاه میکرد، خود در افکاری شیرین فرو میرفت و چیزی نمیگفت و دور میشد…
■ آبلوموف
• ایوان گنچاروف
• ترجمه سروش حبیبی
• انتشارات فرهنگ معاصر
◄ اقتباس سینمایی از آبلوموف، به نام چند روز از زندگی ابلوموف، ساخته نیکیتا میخایلکوف در سال ۱۹۷۹: