وقتی یازده سالم بود، خوکم را شکستم تا به دیدن فاحشه ها بروم. خوک من یک قلّک چینی براق به رنگ استفراغ بود که از شکاف روی پشتش سکه ها را می بلعید اما آن ها را بیرون نمی داد. پدرم این قلّک یک طرفه را به این دلیل انتخاب کرده بود که باطرز فکرش جور در می آمد: پول برای نگه داشتن درست شده نه خرج کردن …
■ آقا ابراهیم و گلهای کتابش
• اریک امانوئل اشمیت
• ترجمه موگه رازانی
• نشر بازتاب نگار