خورشید زمستانی از پشت لایههای ابر، پرتو ضعیف شیری رنگ و بیرمقی بر روی شهر کوچک و تنگ میانداخت. کوچهها با بامهای نبشی، مرطوب و پر از جریان هوا بودند. و گهگاه ننوعی تگرگ نرم میبارید که نه یخ بود و نه برف.
مدرسه تعطیل شده بود. از میان حیاط سنگفرش و بیرون در نردهای موج بچههای آزاد شده جریان مییافت، تقسیم میشد و به راست و چپ میرفت. شاگردان بزرگ با متانت، بستهء کتابهاشان را بالای سینهء چپ میفشردند و با بازوی راست، بر خلاف جریان باد پارو میزدند و بسوی ناهار میرفتند. کوچکترها خوشحال و جست و خیز کنان روان بودند و یخهای آب شده در زیر پایشان به اطراف میپاشید و در کیفهاشان که از پوست «فک» بود، نوشتافزارها بهم میخورد. اما گاهگاه در برابر معلمی که کلاهی چون کلاه «ووتان» و ریشی چون ریش «ژوپیتر» داشت و با طمانینه ووقار قدم برمیداشت، مودبانه کلاه از سر بر میداشتند.
«تونیو کروگر» که مدت درازی در خیابان به انتظار ایستاده بود، گفت:
– بالاخره میآئی، هانس؟…
■ تونیو کروگر
• توماس مان
• ترجمه رضا سیدحسینی
• انتشارات نیما
◄ اقتباس سینمایی از رمان تونیوکروگر در فیلمی به همین نام محصول ۱۹۶۴ به کارگردانی رولف تیله و بازی ژان-کلود بریالی: