مریم پنجساله بود که اولین بار کلمه حرامی را شنید.
پنجشنبه روزی بود. حتما همین روز بود. آخر پنجشنبهها جلیل به کلبه میآمد. مریم برای وقتگذرانی تا لحظهء دیدار او از میان علفهایی که در محوطهء باز تا زانویش میرسید موج میزد گذشت، یک صندلی را زیر پا گذاشت و سرویس چایخوری چینی مادرش را پایین آورد. این سرویس چایخوری تنها یادگار ننه، مادر مریم، بود که از مادر خود به ارث برده بود. ننه در دوسالگی مادرش را از دست داده بود. او هر تکه این چینی سفید آبی را با آن برامدگیهای منحنی ظریف، با ان مهرهها و گلهای داوودی نقاشی شده و اژدهای روی جاشکری که برای دفع شر کشیده بودند با دقت نگهداری میکرد.
همین تکه سرویس از لای انگشتهای مریم لغزید. روی کفپوش چوبی کلبه افتاد و شکست.
وقتی ننه این ظرف را دید، صورتش گُر گرفت و لب بالایش لرزید و چشم&هایش، هم چشم تنبل و هم چشم سالم، با نگاهی سرد، بی آنکه پلک بزند به مریم دوخته شد…
■ هزار خورشید تابان
• خالد حسینی
• ترجمه مهدی غبرایی
• نشر ثالث