صدها هزار انسان در محدودهای ناچیز گرد آمده، در چهرهء طبیعت دست میبرند و خاک را با سنگ میپوشانند، امّا دانه ها به هنگام جوانه میزنند و سبزهها از رستن باز نمیمانند. با آن که هوا را به دودِ زغال و نفت میآلایند و درختان را از ریشه درمیآورند و پرندگان و جانوران را به دوردستها میرانند، باز بهار فرا میرسد، از صحراها میگذرد و به شهرها راه مییابد. با آمدن بهار سبزهها از هر کنار میرویند و هوا را طراوت میبخشند. حاشیه خیابانها به گل آراسته میشود، گیاهان خودرو از لابه لای سنگفرشها سر درمیآورند، صنوبر و سپیدار با برگهای تر و تازه و عطرآگین به هرسو سایه میگسترند. غنچه بر شاخهء زیزفون آماس میکند و آمادهء شکفتن میشود. زاغ، فاخته، کبوتر و گنجشک، به عادت هر بهار، شادمانه آشیان میسازند. مگسها در حرارت آفتاب جان میگیرند و به وزوز میافتند. حشره و پرنده و گیاه از شور و هیجان لبریز میشوند و افسوس که در این هنگامهء شورانگیز، انسان خودخواه به ریا و فتنه میاندیشد، به صبح بهار و این همه زیبایی که جهان را به صلح و صفا و سازگاری و عشق فرا میخواند، اعتنایی ندارد و تنها به فکر جاهطلبی و دامگستری برای همنوعان خویش است.
در آن روز بهاری، زندان ایالتی از شادی و طراوت تهی بود. در دفتر زندان صحبت از نامه ای بود از دادگستری، به تاریخ روز پیش که در آن خواسته شده بود، ساعت نُه صبح روز بیشت و هشتم آوریل، دو زن و یک مرد زندانی را به دادگاه ببرند. توصیه شده بود یکی از آن دو زن که اتهام سنگین تری دارد، جداگانه تا دادگاه همراهی شود…
■ رستاخیز
• لئو تولستوی
• ترجمه محمد مجلسی
• نشر دنیای نو
◄ اقتباس تلویزیونی ۱۹۶۶ در اسپانیا از کتاب رستاخیز لئو تولستوی: