من این چیزها را، خواهر، فقط برای شما میتوانم بازگو کنم. نمیدانم در این باره با خویشانم چگونه سخن بگویم، زیرا هیچ کدامشان دربارهء مناطق دوردستی که شوهرم دوازده سال از عمرش را در آنجاها گذرانده است، کوچکترین تصوری ندارند. در کنار خارجیهایی هم که نه مردم من را میشناسند و نه به شیوهء زندگانی ما از زمان «امپراطوری باستان» تا حال آشنا هستند، احساس راحتی نمیکنم. اما شما؟ سراسر زندگی خود را در میان ما سپری کردهاید.با اینکه به کشوری تعلق دارید که شوهرم تحصیلات خود را همراه با آن کتابهای غربیاش در آنجا گذرانیده، شما میفهمید و من هیچ چیز را از شما پنهان نخواهم داشت. من شما را خواهر خطاب میکنم و همه چیز را به شما خواهم گفت.
میدانید که اجداد شریف من از پانصد سال پیش در این شهر باستانی «امپراتوری میانه» اقامت داشتهاند. هیچیک از آن اشخاص عالیمقام و محترم خود را نوپرست و یا تشنهء تغییر نشان نداده است. همگی در آرامش و شایستگی و احترام میزیستند و به درستی شیوه زندگانی خویش مطمئن بودند. مرا نیز، والدینم، این چنین بنا بر سنن عالی تربیت کردند. تصور اینکه آرزو کنم جور دیگری باشم هیچگاه به سرم راه نمییافت. بی آنکه به این موضوع فکر کنم، طبعا به نظرم میرسید که تمام آدمهای حسابی میباید شبیه من باشند…
■ باد شرق، باد غرب
• پرل باک
• ترجمه فرحناز خمسهای
• انتشارات مروارید