بهتر است اول سیگارم را خاموش کنم… این احتمالا بیستمین سیگاری بود که از اول شب تا الان کشیده بود. احساس خفگی میکرد، آنقدر سیگار کشیده بود که دیگر هیچ اشتهایی برایش نمانده بود. جام بلوری قدیمی که جلویش قرار داشت وسوسهاش میکرد. سکوت عجیبی برقرار بود. هر ضربهای که بر در میخورد، ترنم آرام باران را بر هم میزد. صدایی نبود جز ضربههای پیدرپی باران بر سقف شیروانی پوسیده. این صدا آنقدر ادامه داشت که به سکوت منجر شد.
در طول زندگیام فقط یکبار پشتبام را در آفتاب دیدهام. خوب به یاد دارم…
عصر روزی بارانی، دقیقا پس از غروب آفتاب، سفالهای سرخرنگ پشتبام با زیبایی اندوهگینی میدرخشید، آن روزها اولین تارهای موی سفید در سرش ظاهر شده بود. آن روزها، هنوز مغرور بود و با سربلندی راه میرفت و زمین زیر پایش صدا میکرد و به لرزه در میآمد. هنوز پیر و فرتون نشده بود.
هنوز گونههایش گود نیفتاده و چین چروکهای صورتش تا به پیشانیاش رسیده بود.
حالا که این آقایان محترم آمدهاند، بهتر است سیگارم را خاموش کنم، اورکتم را روی سرم بکشم. بعد میروم سمت در، در را میزنم، آنقدر میزنم و میگویم تو که هستی؟…
■ زوال کلنل
• محمود دولتآبادی
• نشر گردون
توضیح ضروری: محمود دولتآبادی، این نسخه را نسخهء اصلی کتاب نمیداند و اعلام کرده که ترجمهای از نسخهء آلمانی کتاب میباشد.