چراغ راهنمایی چقدر طول کشیده بود «هووف!» یک لحظه فکر کرده بود که پاهاش مثل دو بادنجان پخته، تو چرم داغ کفشها ورم کرده است – بوق، بوق، بوق! چشم را هم گذاشته بود: به خانه که برسد، اول -اگر باشد- دو قاچ طالبی یخزده میخورد و بعد، تا زنش سفره را بیندازد و تا ناهار بکشد، دست و پا را خنک میکند – همیشه چیزی باید حالش را به هم بزند: بوی تُند عرقِ پشت گوش راننده بود که به دماغش خورده بود؟ جلو نشسته بود، میان راننده و مسافر-کیف رو زانوها، آرنجها چسبیده به پهلوها و زانوی چپ… با فلاکت زانو را پس کشیده بود تا دنده و دست راننده راحت باشد. اگر ناچار باشد تو سالهای پیری مثل همین راننده جان بکَند مصیبت است. همیشه همین فکر را کرده بود، همیشه همین فکر را میکرد که تا جوان است – و حالا دیگر جوان نبود- باید سخت کار کند، باید درآمد داشتهب اشد و پسانداز کند- شاید مستغلاتی بخر، شاید مزرعهای و یا شاید در زادگاهش چندصد اصله نخل – تا پیرانهسر، آسایش داشته باشد.
بعد از ناهار، اول باید چُرتی میزد که فرصت نداشت. اگر بخت یار باشد و مهنوش و مازیار بعد از ناهار بخوابند، دو پیاله چای که بخورد، سیگارش را میگیراند و رو پروندهء «قیمت تمامشده» کار میکند. پرونده را از شرکت آورده بود – همیشه چیزی باید ذهنش را آشفته کند: گزارش تیرماه تعمیرات ماشینآلات را گرفته بود؟ با فلاکت در کیف را باز کرده بود، دستها و آرنجها، با مصیبت جابهجا شده بود، گزارش را لای پرونده «وارسی اسناد حسابهای دریافتنی» پیدا کرده بود «هووف!» چشمها را بسته بود. باز لابد بوی تند عرقِ گردن دراز راننده پیر بود! -اول دو قاچ طالبی تا آتش دلش بنشیند! اگر برق نباشد مصیبت است…
■ دیدار
• احمد محمود
• انتشارات معین