دریا آرام بود. موجهای کوتاه و شفاف، لابلای شنهای درخشان گمی میشدند و حبابهایی سبک به جا میگذاشتند. در دوردست، موجهای کفالود سفید، در هم میآمیخت و به سوی خلیج کوچک پورتت میآمد.
پسری سیزدهساله روی تختهسنگی دراز کشیده بود و با چشمان نیمهباز، بازیگریهای آب را تماشا میکرد. در برابرش جویباری شفاف از دل سنگ بیرون میتراوید و برکه کوچکی را بوجود میآورد که در آن خزهها به آرامی تکان میخوردند.
خرچنگی از کنار برکه عبور کرد. تختهسنگ خیلی داغ بود. آب دریا که پیش میآمد، سنگریزههای شفاف را برروی هم میغلتاند و به همه جا رخنه میکرد، تختهسنگها را دور میزد و کم کم خلیج را در بر میگرفت. کودک بیحرکت و بدون توجه به آب که گرداگرد تختهسنگ را میگرفت و او را از ساحل جدا میکرد، غرق در اندیشههایش بود. صدای آب بیشتر شد و پسرک، که سرانجام از اندیشههایش دست کشیده بود، با حرکتی خسته و دردناک، سر بلند کرد.
چهرهاش غرق اشک بود. غمگین به دریا نگاه کرد. هیاهوی امواج نه او را میترساند و نه متعجب میکرد. کودک فقط زیر لب گفت: پدر…
■ کودک، سرباز و دریا
• ژرژ فون ویلیه
• دلآرا قهرمان (مترجم)
• ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان