از: دانشآموز فرانک ناصری، دّوم شقایق.
به: عقابِ تیزپرواز جنگ
سلام!
خام انشایمان موضوع داده بودند، نامهای به یک رزمنده. گفته بودند هرکسی نامهخوبی بنویسد، نامهاش را میفرستند به جبهه. من گفتم به شما نامه بنویسم. به شُما خَلَبانِ شُجاعِ جنگ که رزمنده هم هستید! نمیدانم نامهی خوبی بنویسم یا نه؟ ولی اگر خوب هم نشود و خانم احمدی خوششان نیایند، خودم میفرستمشان. فقط نشانی شما را نمیدانم. مهم نیست، پستش میکنم به فرودگاه.
سلام ای خلبان جنگ! خلبان شجاع جنگ!
همهی دوستان من نامهشان را با خسته نباشید، شروع میکنند. با پیروز بشوید، تمام میکنند. وسطش هم هی از مشا رزمندهی دلاور، تشکر میکنند که به خاطر ما میجنگید. من هم به شما خسته نباشید میگویم. من هم دوست دارم شما پیروز بشوید. من هم میخواهم از مشا تشکر کنم. امّا نمیتوانم… من از شما غصّه دارم. یعنی چهطور باید بنویسم. نه این که متشکّر نباشم. اما خیلی هم نه.
الان پنج ماه است که من به شقایق آمدهام. امّا پارسال هم دوّم بودم. دوّم یاس. کلاس بغلی. من باید دوباره کلاس دوّم را بخوانم. مثل رفوزهها. فکر نکنید که تنبل بودهام. درسم بد نبود. به جز ثلث سوّم همهاش شاگرد اوّل بودهام. تو دفترهایم پرس ستاره بود. ستاره هایی که خود خانم احمدی پارسال چسبانده بودند.
به اندازه دو دسته از ورقهای بابا هم کارت آفرین دارم. امّا من مجبورم امسال دوباره همان درسها را بخوانم و خانم احمدی هم دوباره ستاره میچسباند. من امتحانهای ثلث سوّم را ندادم. شهریور را هم. برای همین نمیتوانم از شما تشکّر کنم. شاید اگر مامان اینجا بود، من را دعوا میکرد که بیادبی کردهام و توی دهانم فلفل میریختند، مثل آن بار که به آقای مُسیو پطروسیان گفتم از درس موسیقیشان بدم میآید، چون با آن انگشتهای کُلُفتشان پیانو میزدند. شاید خانم احمدی، خانم انشایمان، انشای مرا پارهی پاره کنند و بیاندازند توی آشغالی. شاید هم خود خانم مدیر بیایند و مثل سوسن مداد لای انگشتهایم بگذارند و من داد بزنم. اما من دیگر از هیچ چیزی نمیترسم. برای همین مینویسم…
■ ازبه
• رضا امیرخانی
• انتشارات کتاب نیستان