بهزودی میمیرم و همهچیز تمام میشود. شاید ماه آینده. یعنی آوریل یا مِه. چون هنوز اول سال است، این را نشانهها به من میگویند. شاید اشتباه میکنم، شاید تا روزِ سنجانِ تعمیددهنده و حتی چهاردهم ژوئیه، روز جشن آزادی هم زنده بمانم. عیدِ عروج که نه، اما بعید نیست با آخرین نفسهایم تا عید تجلی هم دوام بیاورم. اما فکر نکنم، فکر نکنم حرفم در مورد برگزاری جشنهای امسال در غیابم اشتباه باشد. احساسم این را به من میگوید، چند روزی است که این احساس را دارم، و باورش دارم. اما این احساس با احساسات دیگری که از بدوِ تولد آزارم دادهاند چه تفاوتی دارد؟ نه، دیگر به این طور طعمهها نوک نمیزنم، دیگر به ظرافت و قشنگی نیازی ندارم. اگر میخواستم، میتوانستم همین امروز بمیرم، فقط با کمی تلاش، البته اگر میتوانستم بخواهم، اگر میتوانستم تلاش بکنم، اما بهتر آنکه به مرگ تن بدهم، بی سر و صدا، بدون سراسیمگی. به حتم چیزی تغییر کرده است. دیگر بیوزن خواهم شد، نه سنگین، نه سبک، خنثی و بیاثر خواهم بود. این مشکلی نیست. مشکل فقط دردِ احتضار است. باید مراقب این دردها باشم. اما از وقتی به اینجا آمدهام، کمتر به این دردها فکر میکنم…
■ مالون میمیرد
• ساموئل بکت
• ترجمه سهیل سُمی
• نشر ثالث