نعش را با همان پتوی سربازی خاک آلوده، پدر و برادر مهندس کیومرث روی شانهشان میکشیدند، و هن و هن کنان میرفتند. مادر پشت سرشان انگار روی آتش پا میگذاشت، تند و تند قدم برمیداشت. و ما عقب تر تقلا میکردیم که به آنها برسیم. پدربزرگ دست مرا محکم گرفته بود و عصایش را زیر بغل گذاشته بود. میدانستم که بی عصا هم می تواند راه برود، یا حتی بدود، اما دوست داشت که عصا همیشه توی دستش باشد. و هوا تاریک بود…
■ موری (از مجموعه داستان آخرین نسل برتر)
• عباس معروفی
• نشر گردون