اردنیف عاقبت تصمیم گرفت اطاقش را عوض کند. صاحبخانهی او، که زن بیوهی بینوای یک کارمند دولت بود، بواسطه پیشآمدهای غیرمنتظر، مجبور شده بود سن پترزبورگ را به ترک گوید و حتی پیش از سررسید اجارهها به شهرستان زادگاهش، نزد خویشانش برود. اردنیف که در نظر داشت تا سررسید اجارهاش صبر کند، از اینکه مجبور بود گوشه دنجش را چنان سریع ترک کند متاسف بود. به اضافه، اردنیف مردی فقیر و اجاره خانه بسیار گران بود! از اینجهت یکروز پیش از عزیمت صاحبخانهاش، کلاهش را برداشت و در کوچههای پایتخت به جستجو پرداخت. نوشتههای پشت پنجرهها را که اعلان اطلاق کرده بودند میخواند و آن خانهها را که خرابتر و پرجمعیتتر بود و احتمال میرفت که صاحبخانهای همچون خود او فقیر داشته باشند انتخاب میکرد.
مدتها بود که دنبال خانه میگشت و نقشه خود را در نظر داشت، اما رفتهرفته احساسات ناشناسی در وجود او رخنه میکرد. نخست بلااراده سپس با دقت و عاقبت با کنجکاوی بسیار به جستجو در پیرامون خود پرداخت. جمعیت، زندگی خارجی، هیاهو، حرکت، تنوع منظرهها، ابتذال چیزهای خیابان، همهی کارهای روزانه که آنقدر مرد صاحب شغل سن پترزبورگ را خسته میکرد…
■ خانم صاحبخانه
• فیودور داستایفسکی
• ترجمهء پرویز داریوش
• انتشارات آبان