ده روز بعد از تمام شدن جنگ، خواهرم لورا خود را با ماشین از روی پل به پایین رت کرد. پل در دست تعمیر بود و لورا درست از روی علامت خطری گذشت که به همین خاطر آنجا نصب کرده بودند. ماشینشاخههای نوک درختان را که برگهای تازه داشتند شکست، بعد آتش گرفت، دور خود چرخید و به داخل نهر کمعمق درهای افتاد که سی متر از سطح خیابان فاصله داشت. قطعههایی از پل روی ماشین افتاد و چیزی جز تکههای سوخته بدن لورا باقی نماند.
پلیس خبرم کرد. ماشینی که لورا با آن دچار حادثه شده بود مال من بود، از روی شمارهء ماشین پیدایم کرده بودند. بدون شک پلیس به خاطر نام فامیل ریچارد، خیلی مودبانه این خبر را داد. میگفتند ممکن است تایرهای ماشین به ریل تراموا گیرکرده یا ترمز ماشین خوب کار نکرده باشد، اما لازم بود بگویند که دو شاهد معتبر-یک وکیل دعاوی و یک کارمند بانک- دیدهاند که لورا عمدا فرمان ماشین را منحرف کرده و به همان راحتی که آدم پایش را از لبه پیادهرو وسط خیابان میگذارد ماشین را به دره پرت کرده است. دستکشهای سفید لورا توجه آنها را جلب کرده بود و دیده بودند که چطور فرمان ماشین را منحرف کرده است.
فکر کردم دلیل تصادف ترمز ماشین نبوده است. لورا برای این کار دلیلی داشت. البته د لایل او مثل دلایل آدمهای دیگر نبود. اما در هر حال کار بیرحمانهای کرده بود.
به پلیس گفتم: »تصور میکنم میخواهید کسی هویت او را تایید کند. من برای تایید هویتش میآیم.» انگار صدایم را از راه دوری میشنیدم. واقعیت این بود که به سختی میتوانستم حرف بزنم، دهانم بیحس بود و تمام صورتم از شدت درد منقبض شده بود. انگار از پیش دندانپزشک آمده بودم…
■ آدمکش کور
• مارگارت اتوود
• ترجمهء شهین آسایش
• انتشارات ققنوس