آسانسور به کندی محالی هی میرفت بالا. یا دست کم خیال میکردم میرود. نمیشد یقین کرد: چنان کُند بود که هرجور حس جهتیابی گم میشد. تا جایی که میدانم باید میرفت پایین، یا شاید هیچ حرکت نمیکرد. اما فرض کنیم میرفت بالا. فرض خالی. شاید دوازده طبقه رفته باشم بالا، بعد به طبقه پایین. شاید کرهی زمین را دور زده باشم. از کجا بدانم؟
تمام هیکل این آسانسور با آسانسور بساز بندازی ساختمان ما یک دنیا فرق داشت که از دلو چاه یک درجه هم به تکامل نزدیک نشده. باور نمیکنید دو قطعهی دستگاه یک اسم داشته باشند و یک منظور. نه این و نه آن. شبیه آسانسور عادی بود.
اول از همه، فضا را در نظر بگیرید. آسانسور به قدری جا داشت که میشد از آن به جای دفتر کار استفاده کرد. یک میز تویش بگذار، یک کابینت و یک کمد اضافه کن، آشپزخانهی کوچولویی دایر کن، تازه باز جای اضافی داری. میشود سوارش که شدی سه تا شتر و یک نخل متوسط را تویش بچپانی. دوم، از تمیزی برق میزد. سوم، سکوت مطلق بود. از لحظهای که قدم به آن گذاشته بودم و درها لغزان بسته شده بود صدایی نبود-واقعا هیچ صدایی. رودهای ژرف آراماند…
■ سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا
• هاروکی موراکامی
• ترجمه مهدی غبرایی
• انتشارات نیکونشر