ماریانا سیرکا بعد از مرگ یکی از عموهای ثروتمندش که کشیش بود و تمام ثروتش را برای او به ارث گذاشته بود، چند روزی برای استراحت به خانه ییلاقی خود رفته بود. خانهء روستایی در دهکدهء سِررا نزدیک شهر نوئورو، در میان جنگلی کوچک از درختان چوب پنبه قرار داشت.
ماه ژوئن بود. ماریانا به خاطر پرستاری طولانی از عموی خود چنان لاغر و ضعیف شده بود که به نظر میرسید از زندان بیرون آمده است. عمویش، بعد از دو سال فلج بودن درگذشته بود. ماریانا ضعیف و رنگپریده بود، اگر دست خودش بود به هیچ وجه حاضر نمیشد از جایش تکان بخورد. حتی به نصایح طبیب نیز نمیخواست گوش کند که میگفت بهتر است چند روزی برود استراحت کند و هوای تازه بخورد. فقط به خاطر پدرش رفتهب ود که کشاورز و دامدار بود و همیشه به نوعی به برادر کشیش خود خدمت کرده بود. پدر به خاطر ماریانا به دکده سِررا آمده بود و ملتمسانه گفته بود:
– ماریانا، حرف کسی را که خیرخواه توست گوش کن. اطاعت کن…
■ چشمهای سیمونه
• گراتزیا دلددا
• ترجمهء بهمن فرزانه
• انتشارات ققنوس