آخرین بارانهایی که نمنم روی زمینهای سرخ و پارهای از زمینهای خاکستری رنگ اکلاهما فرو ریخت، نتوانست زمین ترکخورده را شیار کند. گاوآهنها کرتهء جویبارها را میبریدند و باز میبریدند. آخرین بارانها ذرت را بسرعت رویاند و انبوهی از علفهای درهم و در طول جاده گسترد. اندک اندک زمینهای خاکستری و زمینهای تیرهء سرخ در زیر پوششی سبز نهان شد. اواخر ماه مه رنگ آسمان پرید و ابرها، که زمانی ادامه ...
تمام شب را از سرما لرزیده بودم و صبح، وقتی که رشید، چالهء وسط اتاق تختهای دنگال را پر کرده بود ریم آهن و زغال سنگ و با دم دمیده بود و سرخی خوشرنگ ریم آهنهای افروخته، تو فضای نیمه تاریک اتاق، رنگ مخمل گرفته بود و من کنار چاله نشسته بودم و قلقل کتری بزرگ مسی را شنیده بودم، انگار که تمام سرمای شبانه، که همه تنم را پر ادامه ...
میخواهم در تکه پارچهء آبیرنگی که مادرم هنگام رُفت و روب خانه دور موهایش میبست دو دست پیراهن، جورابها و بهترین لباسم را بپیچم و از درهای که زادگاهم است، بروم. این پاچهء آبی پُرارزشتر از آن است که چیزی را درآن بپیچند و من هروقت در خانه چیزی پیدا نمیکردم آن را در جیبم میگذاشتم تا به عنوان بقچه از آن استفاده کنم، ولی باید بگویم سبد حصیری دستهداری ادامه ...
باز فریاد بلورخانم تو حیات دنگال میپیچد. امان آقا، کمربند پهن و چرمی را کشیده است به جانش. هنوز آفتاب سر نزده است. با شتاب از تو رختخواب میپرم و از اتاق میزنم بیرون. مادرم تازه کتری را گذاشته است رو چراغ. تاریک روشن است. هوا سرد است. نالهی بلورخانم حیاط را پرکرده است. نفرین و ناله میکند. مردهها و زندههای امان آقا را زیر و رو میکند. بعد، یکهو ادامه ...
گرچه به ظاهر مجذوب سرگرمیها و تفریحهای گوناگونم، لیکن مرا در زندگی هدفی بیش نیست و آن نوشتن تاریخ کامل قوم پنگوئن است. در انجام دادن این منظور از سعی و کوشش لازم مضایقه ندارم و مشکلات غامض و بیشمار، هرچه هم بزرگ بنمایند، سر راه عزم راسخ و تصمیم خللناپذیر من نخواهند بود. برای کشف آثار مدفون این قوم به حفاری پرداختهام. کتابهای اولیهء بشرسنگ بودهاند و من سنگهایی ادامه ...
جلو در داشت خرم میکرد. به او گفته بودم که دفعهی اولم نیست که از اینجا بیرون میآیم و مردی مثل او میبایست این چیزها را بداند. اما زد زیر خنده و ادای بدجنسها را درآورد. انگار زن و مردی در چمن بودیم. بقچه را زیر بغلش میزند و میگویند: – آدم نباید بابایی مث مال من داشته باشد. انتظار خندهاش را داشتم چراکه جانوری مثل او بیسر و صدا ادامه ...
بعداز ظهر یکی از روزهای زمستان سال ۱۳۱۳ بود. آفتاب گرم و دلچسبی که تمام پیش از ظهر بر شهر زیبای کرمانشاه نور افشانده بود با سماجتی هرچه افزونتر میکوشید تا آخرین اثر برف شب پیش را از میان بردارد. آسمان صاف و درخشان بود. کبوترهایی که در چوببست شیروانیهای خیابان لانه کرده بودند در میان مه بیرنگی که از زیرپا و دو و بر آنها برمیخاست با لذّت و ادامه ...
لندن، دورهء اجلاسیهء عدالتخانهء عظمی، پس از تعطیلات حضرت میکائیل، بتازگی شروع شده و قاضیالقضات در «لینکلنزاین هال» بقضا نشسته است. هوای ماه نوامبر سخت طوفانی است. کوچهها و خیابانها را طوری گل و شل فرا گرفته است که گوئی سیلابهای نخستین اخیرا از روی زمین واپس نشستهاند و عجب نخواهد بود که آدم با «مگالوسوروس»ی، بطول در حدود چهل پا، که همچون مارمولک فیل مانندی بسنگینی از «هوبورن هیل» ادامه ...
آفتاب نشاطانگیز بهار رفتهرفته پایتخت با عظمت اپراتوری روم را در بر میگرفت که «پطرونیوس» خسته و فرسوده از خواب گران برخاست. او شب گذشته را هم مثل همیشه در یکی از ضیافتهای مجلل امپراتور به صبح آورده بود. در آن بامداد فرحبخش، با وجود آنکه هوا لطیف و جانپرور بود، کوفتگی و بیحالی عجیبی در خود احساس میکرد. میدید که رفتهرفته نیروی جسمانیاش رو به زوال میرود، سالهای جوانی ادامه ...
در زمانی که این تاریخ آغاز می شود ماشین چاپ استانهوپ و نوردهایی که مرکب را تقیسم میکند هنوز در چاپخانه های کوچک شهرستانها کار نمی کرد. با وجود تخصصی که آن را با چاپخانه های سربی پاریس مربوط کرده بود، در شهر آنگولم هنوز دستگاه چاپ چوبی را بکار می بردند. که اصطلاح بناله آوردن دستگاه چاپ که اینک دیگر معمول نیست از آنجا ناشی شده است. در چاپخانهء ادامه ...