با یک عده آسمونجل دیگر به دام پلیس افتادم. تو زیرزمین تاریکی حبسمان کرده بودند. نه کتک خورده بودم و نه چاقوی جلدداری را که عادت داشتم همیشه همراهم باشد، ازم گرفته بودند. بعد از سه روز و سه شب آلمانها تحویلمان گرفتند. حالا … حالا دیگر وضع بهتر بود. دستکم از آن زیرزمین نمور و موشهایش راحت شده بودیم. دلم میخواست از خوشحالی بزنم زیر آواز، ولی ساکت بودم ادامه ...