نخست همهچیز زنده بود. کوچکترین اشیا قلب تپنده و حتی ابرها نام داشتند. قیچیها راه میرفتند، تلفنها و کتریها پسرعمو بودند و چشمها و عینکها برادر. سطح گِرد ساعت دیواری شکل صورت انسان بود، هر دانهی نخودفرنگی در کاسهات شخصیتی متفاوت داشت و نردههای جلوی ماشین والدینت دهانی خندان بودند. قلمها کشتیهای هوایی بودند، سکهها بشقاب پرنده. شاخههای درختان بازو بودند. سنگها فکر میکردند و خدا همه جا بود. باور ادامه ...
به دنبال مکان آرامی بودم که در ان بمیرم. کسی بروکلین را پیشنهاد کرد و فردای آن روز از وستچستر به آنجا رفتم تا با شهر آشنا شوم. پنجاه و شش سال بود که به بروکلین پا نگذاشته بودم و آن را کاملا از یاد برده بودم. وقتی پدر و مادرم از آنجا رفته بودند سه سال بیشتر نداشتم، با وجود این دیدم به طور غریزی به محلهء سابقمان برگشتهام، ادامه ...