از همان صبح روز اول فهمیدم اسیرم کرده است. درون کاخی، در میان جنگلی پنهان به من گفت در بیرون بیماری کشندهای شایع شده است. وقتی دروغ میگفت همه پرندگان به پرواز در میآمدند. از بچگی همینطور بود، هروقت دروغ میگفت اتفاق غریبی میافتاد: باران میبارید، درختان سقوط می&کردند یا پرندگان جملگی بالای سرمان به پرواز در میآمدند. من در کاخ بزرگی اسیر او بودم. کتابهای بسیاری برایم آورد و ادامه ...