به من بگویید جونا. پدر و مادرم که جونا میگفتند، یا تقریبا جونا میگفتند. میگفتند جان. جونا -جان- اگر سام هم بودم، باز هم همان جونا بودم، نه آن که برای دیگران بدقدم بوده باشم، نه، دلیل آن این است که کسی یا چیزی مرا مجبور کرده است در زمانهای معین در مکانهای معین باشم، حتما و بی برو برگرد. البته این کار من همیشه با انگیزه بوده است، چه ادامه ...
همه این داستان کمابیش اتفاق افتاده است. به هر حال، قسمتهایی که به جنگ مربوط میشود، تا حد زیادی راست است. یکی از بچههایی که در درسدن میشناختم راستی راستی با گلوله کشته شد، آن هم به خاطر برداشتن قوری چای یک نفر دیگر. یکی دیگر از بچهها، دشمنان شخصیش را جدا تهدید کرد که بعد از جنگ میدهد آدمکشهای حرفهای، آنها را ترور کنند. البته من اسم همه آنها ادامه ...