دریا آرام بود. موجهای کوتاه و شفاف، لابلای شنهای درخشان گمی میشدند و حبابهایی سبک به جا میگذاشتند. در دوردست، موجهای کفالود سفید، در هم میآمیخت و به سوی خلیج کوچک پورتت میآمد. پسری سیزدهساله روی تختهسنگی دراز کشیده بود و با چشمان نیمهباز، بازیگریهای آب را تماشا میکرد. در برابرش جویباری شفاف از دل سنگ بیرون میتراوید و برکه کوچکی را بوجود میآورد که در آن خزهها به آرامی ادامه ...