اسنومن پیش از سپیده بیدار میشود. بیحرکت دراز کشیده، گوش سپرده به صدای مدّی که پیش میخزد و موج از پی موج بر موانع میپاشد، هش-هاش، هیش-هاش، ضرباهنگ کوبش قلب. پس ای کاش هنوز خواب بود. افق شرقی در مِهی رقیق و خاکستری فرورفته که حال با درخششی گلگون و ملالانگیز روشن شده. عجبا که این رنگ هنوز لطیف مینماید. برجهای ساحلی به نحوی غریب از دل حجم صورتی و ادامه ...
در اتاقی میخوابیدیم که زمانی سالن ورزش بود. روی کف چوبیِ لاک و الکل خوردهء سالن خطوط و دایرههایی دیده میشد که در گذشته برای مسابقات کشیده بودند. حلقههای تور بسکتبال هنوز بود، اما از خود تورها خبری نبود. دور تا دور سالن برای تماشاچیها بالکن ساخته بودند. احساس میکردم بوی تند عرق، آمیخته به بوی شیرین آدامس و عطر دختران تماشاچیِ آن زمان در مشامم مانده است. از روی ادامه ...
سال ۱۹۱۳، وقتی آنتونی پَچ بیست و پنج ساله بود، از زمانی که بازی سرنوشت، یا روحالقدس بیست و پنج سالگی، دستکم به لحاظ نظری، بر سرش خراب شده بود در سال میگذشت. این بازی سرنوشت کار را تمام کرد، تلنگر آخر، نوعی نهیبِ فکری-اما در آغاز این داستان، تازه به خود آمده و از مرحله آگاهی جلوتر نرفتهست. اولین بار او را در دورهای میبینید که مدام از خود ادامه ...
بهزودی میمیرم و همهچیز تمام میشود. شاید ماه آینده. یعنی آوریل یا مِه. چون هنوز اول سال است، این را نشانهها به من میگویند. شاید اشتباه میکنم، شاید تا روزِ سنجانِ تعمیددهنده و حتی چهاردهم ژوئیه، روز جشن آزادی هم زنده بمانم. عیدِ عروج که نه، اما بعید نیست با آخرین نفسهایم تا عید تجلی هم دوام بیاورم. اما فکر نکنم، فکر نکنم حرفم در مورد برگزاری جشنهای امسال در ادامه ...