کوه نیزوا رفیق دیرینهاش را برای آخرین بار بر شانه داشت، و نمیدانست. آخرین بلوطی که درجنگل زَرَنگیس با تبر داور پرپر میشد، مثل استخوانهای خودش پیر بود، پیر و خشکیده. ابرها مثل خاطره میآمدند میرفتند و آنقدر دورش میچرخیدند تا راهی پیدا کنند بروند توی سینهاش دل دل بزنند امانش را ببُرند. سپیده داشت میزد. تبر برداشت که صداها را بخواباند. زد زد زد، یک شاخه را پرپر کرد، ادامه ...
و بالاخره پدر آن منظره ای را که نمی بايست ببيند ديد. برايت گفته ام، نگفتم؟ قبلاً ھم آن بازی را با خواھران و خواھرزاده ھايم کرده بوديم. توی خانه ی ننه ريحان بازی م یکرديم چون فقط او بود که می گذاشت ما بچه ھا درخانه اش ھر کاری بکنيم. من و خواھرم بھی می نشستيم روی دوتا چارپايه و دخترھای ديگر ما را با وسايل آرايشی که از ادامه ...
بهتر است اول سیگارم را خاموش کنم… این احتمالا بیستمین سیگاری بود که از اول شب تا الان کشیده بود. احساس خفگی میکرد، آنقدر سیگار کشیده بود که دیگر هیچ اشتهایی برایش نمانده بود. جام بلوری قدیمی که جلویش قرار داشت وسوسهاش میکرد. سکوت عجیبی برقرار بود. هر ضربهای که بر در میخورد، ترنم آرام باران را بر هم میزد. صدایی نبود جز ضربههای پیدرپی باران بر سقف شیروانی پوسیده. ادامه ...
آندریاس آوهناریوس به من گفت: «تو اینجوری نبودی عباس! باور نمیکنم که این تو باشی.» در راهبندان مرکز شهر گیر افتاده بودیم. آ« هم در برلین که هیچوقت راهبندان ندارد، همه چیز متوقف شده بود. بعد دیگر نه ماشینها پیش میرفتند، نه آندریاس حرفی میزد، و نه صدای خرخر بخاریمیبرید. فقط سرما بیداد میکرد، و من منتظر بودم راه باز شود فرار کنم، از خودم، از شغلی که دارم، از ادامه ...
نعش را با همان پتوی سربازی خاک آلوده، پدر و برادر مهندس کیومرث روی شانهشان میکشیدند، و هن و هن کنان میرفتند. مادر پشت سرشان انگار روی آتش پا میگذاشت، تند و تند قدم برمیداشت. و ما عقب تر تقلا میکردیم که به آنها برسیم. پدربزرگ دست مرا محکم گرفته بود و عصایش را زیر بغل گذاشته بود. میدانستم که بی عصا هم می تواند راه برود، یا حتی بدود، ادامه ...