دود ملایمی زیر طاقهای ضربی و گنبدی کاروانسرای آجیلفروشها لمبر میخورد و از دهانهء جلوخان بیرون میزد. ته کاروانسرا چند باربر در یک پیت حلبی چوب میسوزاندند و گاه اگر جرئت میکردند که دستشان را از زیر پتو بیرون بیاورند، تخمه هم میشکستند. پشت سرشان در جایی مثل دخمه سه نفر در پاتیلهای بزرگ تخمه بو میدادند. دود و بخار به هم میآمیخت، و برف بند آمده بود. همهء چراغها ادامه ...
این آنائیس نین بود که مرا به کنراد موریکان معرفی کرد. روزی از روزهای آخر سال ۱۹۳۶ موریکان را، به محل کار من در ویلا سورا آورد. نخستین برداشت من چندان خوشایند نبود. بهنظرم ملول و ملانقطی و یکدنده و خودمدار آمد. از سر و رویش فلاکت میبارید. دیروقت روز بود که وارد شد و پس از مختصری گپ زدن، برای شام خوردن، به رستوران کوچکی در خیابان اورلئان رفتیم. ادامه ...
استاد فلسفهای نزد آقای کوینر آمد و از عقل خود برای او تعریف کرد. آقای کوینر پس از کمی تامل گفت: «تو همه چیزت اسباب زحمت است: نشستنت، حرف زدنت و فکر کردنت.» استاد فلسفه عصبانی شد و گفت: «دربارهء خودم نمیخواستم چیزی بدانم بلکه دربارهء محتوای آنچه که گفتم». آقای کوینر گفت: «گفتهات محتوایی نداشت. میبینمت که کورمال کورمال راه میروی ولی آنگونه که میبینم ره بمقصد نمیبری. مبهم ادامه ...