نفسی بلند کشید. ریههایش را با هوای لطیف نخستین روزهای پاییز انباشت، سپس سیگاری روشن کرد، دود را آهسته و حلقه حلقه بیرون داد. گفتی میخواست تهمانده بوی اتر را که هنوز در سینهاش بود بیرون بدهد. پکی دیگر ولی کوتاهتر زد و آنوقت به سیگارش بیعلاقه شد. دستی به جیب برد، از روی آستر نازک شلوار تیزی و سردی کلیدها را احساس کرد. بیرونشان آورد و به سوی اتومبیل خود که زیر سایهء تنها درخت خرمای بیمارستان جا داده شده بود رفت. بارانیش را روی صندلی عقب انداخت، پشت فرمان جا خوش کرد و موتور را به راه انداخت.
جاده کاملا مستقیم در برابرش کشیده شده بود و اطراف آن درختهای نارنج که به جای سیمهای خاردار نهالهای انجیر هندی جنگلی از آنها حراست میکردند صف بسته بود. انتهای جاده انگار توی دریا فرو میرفت.
«هرمه» به تقاطع که رسید ترمز کرد. در سمت چپ، بندر ماهیگیران بود: نزدیک به بیست قایق روی امواج تاب میخورد. در سوی راست: دشت با سایههای متحرکی که زادهی آخرین اشعهء خورشید بود گسترده شده بود. پیش از آنکه پیاده شود به دفتر یادداشت خود نگریست. آن شب با کسی وعده نداشت…
■ قصاص
• واهه کاچا
• ترجمه ابراهیم صدقیانی
• انتشارات شرکت سهامی کتابهای جیبی