صبح زود در ايستگاه قلهك آژان قد كوتاه صورت سرخي به شوفر اتومبيلي كه آنجا ايستاده بود زن بچه بغلي را نشان داد و گفت:
– اين زن مي خواسته برود مازندران اينجا آمده ، او را بشهر برسانيد ثواب دارد.
آن زن بي تأمل وارد اتومبيل شد، گوشة چادر سياه را بدندانش گرفته بود ، يك بچه دو ساله در بغلش و دست ديگرش يك دستمال بسته سفيد بود . رفت روي نشيمن چرمي نشست و بچه اش را كه موي بور و قيافه نوبه اي داشت روي زانويش نشاند ، سه نفر نظامي و دو نفر زن كه در اتومبيل بودند با بي اعتنايي باو نگاه كردند ، ولي شوفر اصلا برنگشت باو نگاه بكند. آژان آمد كنار پنجرة اتومبيل و بآن زن گفت:
– ميروي مازندران چه بكني ؟
– شوهرم را پيدا بكنم .
– مگر شوهرت گم شده ؟
– يك ماه است مرا بي خرجي انداخته رفته.
– چه ميداني كه آنجاست ؟
– كل غلام رفيقش به من گفت.
– اگر مردت آنقدر باغيرت است از آنجا هم فرار مي كند ، حالا چقدر پول داري؟
– دو تومن و دو هزار.
– اسمت چيست ؟
– زرين كلاه .
– كجائي هستي؟
– اهل الويز شهريارم.
– عوض اينكه ميخواهي بروي شوهرت را پيدا كني برو شهريار ، حالا فصل انگور هم هست – برو پيش خويش و قومهايت انگور بخور . بيخود مي روي مازندران، آنجا غريب گور ميشوي، آنهم با اين حواس جمع كه داري!
– بايد بروم .
اين جمله آ خر را زرين كلاه با اطمينان كامل گفت ، مثل اينكه تصميم او قطعي و تغيير ناپذير بود…
■ زنی که مردش را گم کرد
• صادق هدایت
• انتشارات صادق هدایت