پسر موبور خود را از یکی دو قدم به آخر صخره مانده، پائین کشید و به طرف آبگیر به راه افتاد اگرچه نیمتنه لباس مدرسهاش را از تن درآورده و آن را به دست گرفته بود، گرما باعث میشد که پیراهن خاکستری، بدن او را بیازارد و موهایش به پیشانی بچسبد. گرداگرد او پرتگاه بلندی بود که در میانه جنگل به تنوری بزرگ و گرم میمانست. همینطور که به زحمت از میان گیاهان خزنده و تنههای شکسته درختان میگذشت، پرندهای -یا تصویر چیزی سرخ و زرد- با صدائی چون جیغ زدن جادوگران به سرعت از زمین به بالا پرید و بدنبال آن فریاد دیگری شنید.
«آی. یه دقه صب کن!»
بوتههای کوچک لبه پرتگاه تکان خورد و قطرههای باران به روی زمین پاشید.
باز صدائی آمد که:
«یه دقه صب کن. من اینجا گیر افتادهم.»
پسرک موبور ایستاد و با حرکاتی آرام و خودکار جورابهایش را بالا کشید. گوئی آنجا جنگل نبود و هوم کانتیز بود.
صدا دوباره بگوش آمد.
«من از وسط این گیاهای خزنده نمیتونم بیرون بیام»
صاحب صدا، عقب عقب، از وسط بوتههائی که شاخه آنها گرمکن چرب و چرکین او را خراش داده بود بیرون آمد. خاربوتهها، زانوهای چاق و پینه بسته او را زخمی کرده بودند. خم شد و با دقت خارها را از پایش بیرون کشید و دور خود چرخی زد…
■ سالار مگسها
• ویلیام گلدینگ
• ترجمه حمید رفیعی
• انتشارات بهجت
◄ اقتباس سینمایی از کتاب ارباب مگسها (سالار مگسها) در فیلمی به همین نام محصول سال ۱۹۹۱ به کارگردانی هری هوک: