خوزه پالاسیوس، قدیمیترین خدمتکارش، او را لخت و با چشمهایی باز، روی آب داروزدهء وان حمام، پیدا کرد. برای لحظهای به نظرش رسید که خفه شده باشد. خوزه خوب میدانست که این یکی از انواع روشهای تفکّر اوست، اما با حالت نشئهای که بر روی آب غوطهور مانده بود، گویی دیگر به این دنیا تعلق نداشت. جرات نکرد نزدیک شود، تنها طبق دستوری که برای بیدار کردنش قبل از ساعت پنج داشت، او را به آرامی صدا زد تا بتواند با طولع آفتاب، سفر خود را آغاز کنند. ژنرال از آن نشئهء سحرآمیز بیرون آمد و در تاریکروشن، چشمهای آبی شفاف، موهای مجعد به رنگ سنجاب و بیباکی شاهانه پیشخدمت هرروزهء خود را دید که فنجانی از جوشیدهء لاله وحشی و صمغ در دست داشت. ژنرال بی هیچ توانی، دستههای وان حمام را چنگ زد و خود را با نیرویی که از آن بدن بیمار انتظار نمیرفت، از میان آبهای دارودار بیرون کشید.
ژنرال، به خوزه پالاسیون گفت: «بیا هرچه زودتر برویم، که این جا هیچ کس ما را نمیخواهد.»…
■ ژنرال در لابیرنت
• گابریل گارسیا مارکز
• ترجمه رضا فلسفی
• انتشارات سروش