نور آفتاب اصلا درون این مغازهی کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجرهی مغازه، سمت چپِ درِ ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیرهی در آویزان بود. نور لامپهای مهتابیِ سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچهای میرفت که در کالسکهای خاکستری بود.
«آه! داره میخنده.»
مغازهدار، زن جوانتری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حسابهایش را بررسی میکرد، با اعتراض گفت «پسر من میخنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک در میآره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»
بعد دوباره سر حساب و کتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالسکهی بچه میچرخید. قدمهای ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه میداد. چشمانش آب مروارید داشت، ولی آن چشمهای تیره و غمگین و مُردهوار به آن چه دیده بود یقین داشتند.
«ولی انگاری داشت میخندید.»
■ مغازه خودکشی
• ژان تولی
• ترجمه احسان کرمویسی
• نشر چشمه