صغیر و کبیر فرضشان این است که مرد مجرد پول و پله دار قاعدتا زن میخواهد.
وقتی چنین مردی وارد محل جدیدی میشود، هرقدر هم که احساسات یا عقایدش ناشناخته باشد، چنان این فرض د ر ذهن خانوادههای اطراف جا افتاده است که او را حق مسلم یکی از دخترهای خود میدانند.
روزی خانم بِنِت به شوهرش گفت: «آقای بنت عزیز، شنیدهای که ندرفیلد پارک را بالاخره اجاره دادهاند؟»
آقای بنت در جواب گفت که نه، نشنیده است.
خانم بنت گفت: «ولی اجاره شده. همین الان خانم لانگ این جا بود، سیر تا پیازش را گفت.»
آقای بنت جوابی نداد.
زنش بیطاقت شد و با صدای بلند گفت: «نمیخواهی بدانی چه کسی اجارهاش کرده؟»
«تو میخواهی به من بگویی. باشد، گوش میکنم.»
همین اجازه کافی بود.
«بله، عزیزم، باید بدانی. خانم لانگ میگوید که ندرفیلد را یک جوان پول و پله داری اجاره کرده که مال شمال انگلستان است. روز دوشنبه با کالسکهء چهاراسبه آمده بود ملک را ببیند. آنقدر خوشش آمد که درجا با آقای موریس توافق کرد. قرار است قبل از پاییز بیاید بنشیند. چندتا از خدمتکارهایش تا آخر هفتهء بعد میآیند به این خانه.»
«آن آقا اسمش چیست؟»
«بینگلی»…
■ غرور و تعصب
• جین آستین
• ترجمه رضا رضایی
• نشر نی