دیروز دریا چون آیینهای میدرخشید و امروز نیز چون آیینهای میدرخشد. تابستان سن-مارتن است و هوای جزیره گرم – آه! چه لطافت و گرمایی!- ولی آفتابی نیست.
سالیان درازی است که چنین آرامشی نداشتهام، بیست سال، شاید هم سی سال، شاید هم از زندگی پیشینم. ولی فکر میکنم که پیش از این هم باید یک بار طعم این آرامش را چشیده باشم، زیرا اینک، خرسند، آواز میخوانم، هر پاره سنگی، هر پر گیاهی، را به جا میآورم و آنها نیز گویی به من توجه دارند. ما آشنایانی قدیمی هستیم.
وقتی از جادهای که گیاه بر آن میروید قدم به جنگل میگذارم قلبم بر اثر نوعی شادی که زمینی نیست به لرزه در میآید. نقطهای از ساحل شرقی دریای خزر را که زمانی در آن به سر میبردم به خاطر میآورم. آنجا همچون اینجا دریا آرام و سنگین بود، چون این زمان خاکستری دودی بود. قدم به جنگل گذاشتم، به حدی که اشک به دیدگان آوردم به هیجان آمدم، خرسند بودم، هردم با خود میگفتم: «ای خدای آسمانها! فکرش را هم نمیکردم که به این دریا بازگردم!»
■ زیر ستاره پاییزی
• کنوت هامسون
• ترجمه قاسم صنعوی
• نشر گلآذین