چِک…
«خانم ماریا… شما شیفته این بازجو شدهاید؟…»
چِک…
«مگر چند سالتان است؟ … خانم ماریا…»
چِک…
«لعنت به تو… آزاد… این قطره را میبینی؟»
چِک…
«آزاد چی شده؟ به من بگو…»
چِک…
«مگر نمیدانی؟… نه از کجا بدانم…»
چِک…
«فرار کرده بود… ترسیده بود…میفهمید آقای بازجو…»
چِک…
«وای مامانم… سرم… سرم ترکید…»
چِک…
«نگاه میکرد، نفس نفس میزد… چی شده؟ …»
چِک…
«هیچی… من… من؟ کارم ساخته است…»
چِک…
«چرا؟ تو که پسر خوبی بودی…»
چِک…
«گفت زندگی من…مثل طبل ترکید…»
چِک…
«ترکید. سرم ترکید… من حرف میزنم.»
چِک…
«تو را به خدا مرا از این جا ببرید، آهای…»
چِک…
«این چاقو کجاست خانم… بده به من…»
چِک…
«من اهل سیاست نبودهام و نیستم و نخواهم…»
چِک…
«حالا هم بگویم؟… سیاستبازی حرامزادگی…»
چِک…
«آهای نگهبان… این را ببند… این را ببند حرامزاده…»
چِک…
«گفتم مگر تو کی هستی که هی…»
چِک…
«من یک نجیبزادهء مفلس هستم…»
چِک…
«آقای بازجو شما حرف مرا قطع میکنید؟»
■ ذوبشده
• عباس معروفی
• انتشارات ققنوس