پنج سطر

از هر کتاب

سیاه خان

ماجرا بدینسان آغاز شد
در تاریکی شب، به تخته سنگی که با جاده مال‌رو چندان فاصله‌ای نداشت، مردی مسلح در کمین نشسته بود. کمر قتل مرد جوانی را بسته بود که آن مرد دیر یا زود از آنجا می‌گذشت.
مرد، پنج‌تیر انگلیسی خود را روی زانوهایش گذاشته بود. بیصبرانه انتظار می‌کشید… نیمه‌های شب صدای سم اسبی که معلوم بود چهارنعل در حرکت است. از فاصله‌ای نه چندان دور بگوشش خورد. با خود گفت “باید خودش باشد”… از تخته سنگ پائین آمد، خودش را بکنار جاده مال‌رو رساند، نگاهش را در امتدادجاده، در جهتی که صدای سم اسب از آنجا می‌آمد دوخت. تاریکی شب چنان بود که حتی شبح سوار را هم نمی‌دید.
سوار هر لحظه نزدیکتر میشد… مرد مسلح بکنار تخته سنگ برگشت، و همینکه سوار به آن نقطه رسید، بروی زمین د راز کشید و نالید….
ناله‌های او، سواررا متوقف کرد… مرد همچنان می‌نالید. سوار از اسبش بزیر آمد و با لحنی آمرانه پرسید:
– کی هستی؟…

سیاه خان

• امیر عشیری
• انتشارات کانون معرفت

طراحی گرافیک مهدی محجوب
امیر عشیری, انتشارات معرفت, کتاب ایرانی